اینها اکثرا دلیل ناخوداگاهانه دارن و ما فقط نتیجه بیرونی رو می بینیم که مثلا پرخوری می کنیم. حتی گاهی اوقات یک جور خاص رفتار می کنیم و یک سری آدم ها با رفتار خاصی سر راه ما قرار می گیرن پروسه تبدیل یک رفتار یا یک اتفاق به عادت در ما یکم توضیح می خواد و یک سری شناخت درباره خودمون و مسلما برای رفع این عادت ها باید زمان بزاریم : 1-اول بهشون آگاه بشیم. 2-بعد ببینیم چطوری در ما شکل گرفتن. 3-و بعد کم کم پاکشون کنیم یا تصحیحشون کنیم. به این دلیل که این عادت ها ریشه های عمیقی در وجود ما دارن حل کوچکترین هاشون ممکنه سالها زمان ببره و کاملا جلوی موفقیت ما رو بگیره. من یک توصیه کردم که درباره عاداتتون و حس و حالتون بنویسین ، هر چند صفحه که می تونین و این فقط آگاه شدن به قضیه هست. مثلا: من امروز میتونستم کلی از وقتم استفاده کنم و خیلی کارای مفیدی انجام بدم.و حتی کارای عقب افتادم رو.و بعدشم حس خیلی خوبی نسبت به خودم و کارایی که انجام دادم داشته باشم. درصورتی که از صبح که بیدار شدم هنوز هیچ کار خاصی نکردم. بعضی از روزا خیلی انگیزه دارم ، از صبح که بیدار میشم یه روز عالی و پرثمر رو دارم و بعضی روزا هم مثل امروز. يكي از راه هاي پيدا كردن ريشه هاي مسائل كه در كودكي ما هستن، شناخت خودمون هست. راه بعدي كه پاکسازی ذهن از گذشته ها و باورهای اشتباهه که در دوره ها آموزش میدیم . خيلي راه هايي كه ما ميشناسيم ميخوان به صورت ميانبر عمل كنن و دليل اصلي مسائل كه در ناخوداگاه هست و ناديده بگيرن اما طي سالها تجربه متوجه شدم كه امكانش درحد خيلي كميه و مشكلات اساسي معمولا برميگردن. مثل كسي كه اعتياد داره يا حوصله نداره يا چاق هست. پس يكم به خودمون زحمت بديم و به خودمون توجه كنيم ببينيم درونمون مخصوصا در ناخوداگاهمون چي ميگذره تا گذشته حل نشه آینده متزلزل هست ، البته ممکنه فردی در گذشته زیاد متلاطم نبوده و کودکی آرومی داشته اما معمولا هر فردی در یک زمینه ای ضعف داره و اگر مهم باشه باید حلش کنه. یه وقتایی ترس ناخودآگاه انقدر زیاده که اجازه نمیده حتی به مسئلت فکر کنی، من خودمم قبل از ریشه یابی همین طور بودم و الان خوشحالم که اون ترس هام رها شده و خودمو پذیرفتم و حلشون کردم. وقتی ریشه احساسات پیدا شد به راحتی از بین میره ، و اینکه به گفته لوییس هی ما کاملیم پس همه احساسات درون ماست ، هیچ ایرادی نداره که بد باشیم یا خودمون و بد و کم ببینیم ، ایراد اینه که نخوایم ببینیم. یک سری از عادات و احساسات اعضای گروه - من آدم حسود زیاد دورم دارم که خیلیم خودشونو تو زندگیم وارد میکنن یا آدمایی که دو بهم زن و دورو هستن خواهش میکنم راهنماییم کنین که چطور با اینجور آدما کنار بیام و رفتار کنم.
- من هميشه براي هركس خوبي ميكنم آدم بده داستان من ميشم..هروقت با هركس صادقانه ميرم جلو ازهمه بدتر ميشم..هروقت حرفهاي دلمو ميزنم مثل پتك تو سرم خورده ميشه...كلا هميشه بدشانسي بامنه انگار...
- خیلی از ماها کسانی رو تو زندگیمون داریم که اصلا نه جذبش کردیم نه چیزی. من خودم به شخصه کاری به کار و زندگی بقیه ندارم ولی همه انگار خودشون زندگی ندارن سرشون تو زندگی و کار منه.
- ما ازدواج کردیم و مشکلاتی کہ فکر میکردم با ازدواج حل میشہ نه تنھا نشد بلکه مشکلات جدیدی ھم اضافه شد . من دو تا مشکل دارم اینکہ خیلی وابسته میشم و ھر کاری برای عشقم حاضرم انجام بدم حتی در حدی که خیلی از اوقات من ھزینه تفریحاتمون رو متقبل میشم . مشکل دومم ھم روحیہ حساسمه ، ھمسرم منو دوست دارہ اما نمیدونم چرا رفتارھاش اینو نمیگہ یعنی گاھی طوری رفتار میکنه که من واقعا احساس میکنم ھیچ عشقی وجود ندارہ ، مثلا دلش نمیخواد خانوادش برای من خرج کنن و خودش ھم اھلش نیست ، به شدت عصبیه و برای مسائل کوچیک عصبی میشه مثلا نصف شب با عصبانیت بھم میگه پاشو بدو برو برام آب بیار روابطش با دخترھای ھمکار و دوست ھای به قول خودش اجتماعیش راحته ،من از اینکه با دخترا زیاد شوخی کنه و دست بدہ و...ناراحت میشم و ھرطوری که گفتم عمل نکردہ ،تو گذشته اش اھل صیغه بودہ و من از این کار متنفرم ، من خودم قبل از این ھمسرم نامزد داشتم اما اون کاملا رسمی بودہ اما کسیکہ اھل صیغه بودہ و حتی بہ من نگفته اصلا قابل پذیرش نیست برای من مورد آخر ھم اینکه الان بعد از سه ماہ حتی تو رابطه جنسی نسبت به من سرد شدہ ، مشاورہ بھم گفت ھیچ راہ حلی برامون وجود ندارہ .اما من با وجود خانوادہ مذھبی و یک نامزدی گذشته که بھم خورد دیگہ نمیتونم به جدایی فکر کنم.
- يه رابطه طولاني با يكي داشتم كه خَيلي دوسش داشتم ولي نشد ازدواج كنيم .الان خَيلي عصبي ام تازه يه هفته اس جدا شديم اينم بگم ِتو اين مدت رابطه بارها جدا شده بوديم ولي اين بار جديه و خَيلي عصبي شدم.
- مشکل من اینه که نمیزارم کسی وارد زندگیم بشه چون ترس دارم میترسم خوب نباشه دوباره اذیت شم.
- دوستان من چهار سال پیش به مدت ۵ ماه با کسی دوست بودم که اما رابطمون بخاطر دروغ گفتناشون ادامه پیدا نکرد ۲سال بعدش هم به مدت ۸ ماه با یکی دیگه در ارتباط بودم که ایشونم اخلاقاشون خیلی بد بود و دروغ میگفتن و آخرشم خیانت کرد. الان ۲ساله که دیگه نمیتونم با کسی باشم.نمیدونم چرا و باید چکار کنم.
- آخه عذر میخوام آدم درست و سالم هم پیدا نمیشه زیاد نمیدونم میترسم با این وضعیت نتونم ازدواج کنم و یکیو پیدا کنم که مرد زندگی باشه اصلا بلد نیستم جنس مخالف رو جذب کنم مثلا دخترای دیگه رو که میبینم چه جوری رفتار میکنن تعجب میکنم چون من غرورم اجازه یه سری رفتارارو نمیده. من بعضی روزا واقعا انگار انرژیم تحلیل رفته حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم یا مثلا خیلی عادت کردم الکی تو نت میچرخم و هیچ کار مفیدی نمیکنم یا برعکس بعضی روزا خیلی اکتیو میشم ولی یه دفعه انرژیم کم میشه.
- عادتامم که خیلی دوست دارم ترکشون کنم اینه که بعضی وقتا خیلی زود از کوره در میرم، و بیشتر وقتا پوست لبم رو میکنم حالا نمیدونم دلیلش چی میتونه باشه اما وقتایی که استرس دارم بیشتره ، و اینکه خیلی تو شرایط سخت خودمو اذیت میکنم یعنی خیلی اذیت میشم.
- من به شدت احساس تنهايي ميكنم احساس اينكه هيچ كس تو دنيا مال من نيست يه غم و سرخوردگي عميق و خودمو لايق رابطه ي خوب توجه عشق ازدواج نميبينم اين تنها مشكلي هست كه منو درگير كرده و روز به روز تنهاتر و روابط غلط...
- اينقدر حس تنهايي من عميقه كه گاهي به شدت ميترسم وغمگينم.در صورتي كه توي كار و درآمد فوق العاده هستم روابطم همه يه مدل تمام ميشن و يه مدل مرد و جذب ميكنم اما اميدوارم كه اينم حل ميكنم.
- مامانم خیلی دعوام میکنه همیشه و هر لحظه ، اگر لحظه ای از جلوش رد شم بهم یه کاری میده ،از صبح زود تا آخر شب مثل خدمت کارا ازم کار میخواد، صبح زود که بیدار میشم باید کار کنم تا وقتی میخوابم ،حتی گاهی از تو رخت خواب بیدارم میکنه که مثلا لامپ خاموش نیست، یا برای نماز صبح که بیدار میشم میگه یه لیوان آب بیار، خداروشکر ناتوان هم نیست ک بگی نمیتونه ، واقعا خسته شدم ، و همه این رفتارا ضایع کردنم پیش بقیه و... باعث وسواس فکری،اضطراب و.. شده و اینک مامانم با حرفاش با رفتاراش یه کابوس توی من ایجاد کرده و باعث شده اعتراض نکنم،هر چند اگر اعتراض کنم خفم میکنن، اون اینه ک اگر خدایی نکرده از دنیا بره من عذاب وجدان میگیرم .
- خب ميدونين من ترس از دست دادن داشتم اين كه چون محل خونمون نسبت به اونها پايين تر هست اعتماد به نفس نداشتم كه برم و با مادرش رو به رو شم...و همش دوس داشتم وقتي محلمون عوض كرديم به زودي برم به ديدنش و اين ترس رو به اون پسر هم منتقل ميكردم. بعد اين كه ترس از رفتنش رو داشتم كه نكنه كوتاه نيان و بازم بعد اين كه ٢تا كشوررو با جنگيدن كنسل كرد باز هم شروع شه همه چي . ترس از دست دادن ، اعتماد به نفس نداشتم ، ترس از رفتنش ، جنگيدن.
- بی نظمیمم ازبی حوصلگیم هست ،دلم نمیخواد هیچ کاری بکنم ، یه مشکل دیگه ای که دارم تمرکز حواس ندارم ، به یه مسئله نمیتونم متمرکزشم ذهنم پراکنده هست.
- من مثلا خيلي دست دست ميكنم و كارامو ميزارم واسه دقيقه ٩٠ ،يا تا زور بالا سرم نباشه يه سري كارهارو انجام نميدم.
- من خيلي دختر بي نظمي هستم خونم به هم ريخته هست ، كشو كارم ميز كارم ، اين حس بدي به من ميده احساس آشفتگي يه احساس ناشناس دارم.
|